به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، ملاصالح قاری،مترجم صدام، نویسنده وجانباز دفاع مقدس شب گذشته مهمان برنامه "همیشه خونه" شبکه آموزش به تهیه کنندگی مجید صحاف بود.
ملاصالح قاری که در سال ۱۳۲۸ در آبادان متولد شده از مبارزان علیه حکومت پهلوی بوده و مدت ۸ سال را در زندانهای ساواک به سر برد، وی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و پس از شروع جنگ تحمیلی در جریان امداد رسانی به رزمندگان ایران در آبهای خلیج فارس به محاصرهٔ قایقهای گشتی عراق درآمد و همراه تعداد دیگری از نیروهای سپاه به اسارت رژیم بعث در اومد عراقیها که متوجه تسلط او به زبان عربی و فارسی شدند، او را به عنوان مترجم به کار گرفتند.
ملاصالح در این برنامه درباره پدرش گفت: پدرم ملامهدی روحانی بود و به همین دلیل ما را هم بعد از طی دوران مدرسه برای فراگیری مقدمات طلبگی به نجف فرستاد که بعد از اختلافات ایران و عراق از نجف به قم آمدیم.
وی با ذکر خاطره ای از دوران مبارزه با رژیم ستمشاهی تصریح کرد: زمانی که ساواک به مدرسه فضیه قم حمله کرد بنده به همراه چند تن از دوستان در مدرسه بودیم و این خاطره را هیچگاه فراموش نمیکنم، البته از سال 49 تا 56 در زندان های ساواک بودم.
ملاصالح درباره نحوه دستگیری اش گفت: سال 49 در ابادان به همراه اعلامیه ها و سخنرانی های امام توسط ساواک دستگیر شدم و یک سال شکنبحه شدم، بعد از آن مرا به اهواز منتقل کردند و یکسال هم در آنجا ماندم و بعد به همراه چند تن دیگر از زندانیان سیاسی به همدان تبعید و در نهایت نیز تمام زندان های سیاسی را در زندان قصر جمع کردم که در آنجا آیت الله طالقانی هم حضور داشتند.
مترجم صدام درباره چگونگی رفتن به وزارت دفاع رژیم بعث گفت: پیش از پیروزی انقلاب اسلامی با یکی از افسران عراقی در آبادان آشنا بودم ولی بعد از انقلاب او به عراق رفت و من نیز در آبادان ماندم تا اینکه اسیر شدم و بعد از گذشت چهل روز از اسارتم به یکی از شکنجه گران گفتم من زمانی به همراه شما علیه رژیم شاه مبارزه می کردم و وقتی این مطلب به گوش آن افسر عراقی رسید از شکنجه خلاص شدم و آن افسر به من گفت که باید در وزارت دفاع به عنوان مترجم مشغول شوم
وی با بیان اینکه در حقیقت مانند حضرت موسی در کاخ فرعون بودم، ادامه داد: چرا که هر اسیر ایرانی اول از وزارت دفاع عبور می کرد، به همین دلیل بسیاری از صحبت های عراقی ها را برعکس و یا به گونه ای دیگر برای اسیران ترجمه می کردم، به طور مثال وقتی گروهی از اسیران تازه می آمدند، به آنها میگفتم ارتشی ها یک طرف، بسیجی ها هم یک طرف و پاسدارانی که نداریم هم یک طرف دیگر، چرا که می دانستم اگر عراقی ها بفهمند اسیری پاسدار است، شانس زنده ماندن آن اسیر بسیار کم بود و این قدرتی بود ک خداربه من داد تا باعث نجات پاسداران شوم.
ملاصالح در بخش پایانی صحبت هایش درباره نحوه آزادی اش گفت: یک نفر به عراقی ها گفت که من جاسوس اسیران هستم و به آنها کمک میکنم وقتی این موضوع به گوش صدام رسید، اطرافیانش به من گفتند چون در همه مراسم ها در کنار صدام بودم،نمی توانند مرا بکشند به همین دلیل مرا به ایران می فرستند تا انجا اعدام شود که این اتفاق نیفتاد.